روزگار جوانی

نوشته های یک جوان در روزگار جوانی

روزگار جوانی

نوشته های یک جوان در روزگار جوانی

مجموعه دروغها

ما آدمها به طرز مسخره‎ای داریم با دروغهامون زندگی می‎کنیم. بعضیها می‎ترسن از اینکه دروغشون برملا بشه، ولی عده‎ای اصلا عین خیالشون نیست، فقط دروغ میگن و زندگی می‎کنن. درست مثل خوردن یه لیوان آب خنک.

روزگار کثیف

یه نفر میاد کل زندگی آدمو به گند میکشه، با یه پارچ اسید، با یه چاقو یا با هر کوفت و زهرمار دیگه‎ای. چطور میشه اون لعنتی رو بخشید؟ حتی یه لحظه فکر کردن به آینده‎ی اون دختر آدمو دیوونه می‎کنه.

حقش بود اسید صورتش رو مثل صورت اون دختر ذوب می‎کرد.

+

کاش یه روزی برسه که ...

روزگاری دزدها هم با شرف بودند

به ایمیلی که هم اکنون به دستم رسید توجه کنید:

گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند. او را گفتند: چرا این همه مال را از دست دادی؟ گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند. و من دزد مال او هستم، نه دزد دین. اگر آن را پس نمیدادم و عقیده صاحب آن مال ،خللی می یافت، آن وقت من دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.


پی نوشت:

ما که دزد نیستیم، ولی خیلی وقتها انصاف هم نداریم.

ندیم بادمجان

روزی سلطان محمود گرسنه بود و غذایی خواست. از آن‌جا که مهیا کردن غذاهای دیگر، طول می‌کشید، فوراً بورانی بادمجان آماده کردند و آوردند. سلطان بادمجان را خورد و او را خوش آمد. پس گفت: «الحق که بادمجان غذایی نیکوست.»

ندیمی که آن‌جا بود،‌ مدتی دراز در وصف بادمجان و خواصش سخن گفت و سلطان همچنان می‌خورد. تا این‌که سیر شد و گفت: «بادمجان غذایی تلخ و مضر است.» 

آن ندیم باز لب به سخن گشود و این بار دیر ‌زمانی از مضرات بادمجان گفت. سلطان متعجب شد و گفت: «ای مردک، تو نبودی که در خواص بادمجان‌ها سخن گفتی؟» 

ندیم گفت: «ای سلطان، من ندیم توام نه ندیم بادمجان. باید چیزی گویم که تو را خوش آید، نه بادمجان را.»


این متن را چند روز پیش از اینجا خواندم. سعی کن همیشه ندیمِ خودت باشی.

چطور مرشد عرفان شدید؟

چطور مرشد عرفان شدید؟

یک روز کنار خیابان نشسته بودم و فکر می کردم چه کنم. مردی از راه رسید و جلوی من ایستاد. خواستم از جلو من کنار برود، دستم را تکان دادم. او هم همین کار را کرد. فکر کردم چه بامزه! حرکت دیگری کردم و او هم از من تقلید کرد. شروع کردیم به آواز خواندن و هر ورزشی که بگویی انجام دادیم.

مدام احساس می کردم حالم بهتر است و از رفیق جدیدم خوشم آمده بود.

چند هفته گذشت، از او پرسیدم:«استاد بگو چه کار باید بکنم؟» او پاسخ داد:«اما من فکر می کردم تو مرشدی!»