روزگار جوانی

نوشته های یک جوان در روزگار جوانی

روزگار جوانی

نوشته های یک جوان در روزگار جوانی

ندیم بادمجان

روزی سلطان محمود گرسنه بود و غذایی خواست. از آن‌جا که مهیا کردن غذاهای دیگر، طول می‌کشید، فوراً بورانی بادمجان آماده کردند و آوردند. سلطان بادمجان را خورد و او را خوش آمد. پس گفت: «الحق که بادمجان غذایی نیکوست.»

ندیمی که آن‌جا بود،‌ مدتی دراز در وصف بادمجان و خواصش سخن گفت و سلطان همچنان می‌خورد. تا این‌که سیر شد و گفت: «بادمجان غذایی تلخ و مضر است.» 

آن ندیم باز لب به سخن گشود و این بار دیر ‌زمانی از مضرات بادمجان گفت. سلطان متعجب شد و گفت: «ای مردک، تو نبودی که در خواص بادمجان‌ها سخن گفتی؟» 

ندیم گفت: «ای سلطان، من ندیم توام نه ندیم بادمجان. باید چیزی گویم که تو را خوش آید، نه بادمجان را.»


این متن را چند روز پیش از اینجا خواندم. سعی کن همیشه ندیمِ خودت باشی.

نظرات 2 + ارسال نظر
hadi 2 مرداد 1390 ساعت 20:43 http://has78.blogsky.com

نویسنده فعال می پذیریم
www.Has78.blogsky.com

علی.م. 4 مرداد 1390 ساعت 12:54 http://hobnob.blogsky.com

جالب بود.

چشاتون جالب می بینه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد