روزگار جوانی

نوشته های یک جوان در روزگار جوانی

روزگار جوانی

نوشته های یک جوان در روزگار جوانی

روزگاری دزدها هم با شرف بودند

به ایمیلی که هم اکنون به دستم رسید توجه کنید:

گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند. او را گفتند: چرا این همه مال را از دست دادی؟ گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند. و من دزد مال او هستم، نه دزد دین. اگر آن را پس نمیدادم و عقیده صاحب آن مال ،خللی می یافت، آن وقت من دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.


پی نوشت:

ما که دزد نیستیم، ولی خیلی وقتها انصاف هم نداریم.

چطور مرشد عرفان شدید؟

چطور مرشد عرفان شدید؟

یک روز کنار خیابان نشسته بودم و فکر می کردم چه کنم. مردی از راه رسید و جلوی من ایستاد. خواستم از جلو من کنار برود، دستم را تکان دادم. او هم همین کار را کرد. فکر کردم چه بامزه! حرکت دیگری کردم و او هم از من تقلید کرد. شروع کردیم به آواز خواندن و هر ورزشی که بگویی انجام دادیم.

مدام احساس می کردم حالم بهتر است و از رفیق جدیدم خوشم آمده بود.

چند هفته گذشت، از او پرسیدم:«استاد بگو چه کار باید بکنم؟» او پاسخ داد:«اما من فکر می کردم تو مرشدی!»

چیزی به اسم مسئولیت اجتماعی

«پادشاهی تصمیم می گیره حس مسئولیت پذیری مردمش رو بسنجه. بخاطر همین سنگی رو وسط جاده میذاره و همون نزدیکی ها پنهان میشه تا برخورد مردم با این صحنه رو ببینه. خیلیها با بی تفاوتی نگاهی به سنگ می انداختند و به راهشون ادامه می دادند (چون با وجود سنگ هنوز راه برای عبور و مرور باز بود) پس از مدتی پیرمرد فقیری که با الاغش از اونجا رد می شد با زحمت فراوان سنگ رو از وسط جاده کنار گذاشت و کیسه ای از سکه های طلا در زیر سنگ پیدا کرد. با خوشحالی سکه ها رو برداشت و به راهش ادامه داد.»

یادمون باشه که:

- همه ما در برابر اتفاقاتی که اطرافمون می افته مسئولیم، پس با بی تفاوتی از کنارشون نگذریم.

- وقتی در یک جامعه زتدگی می کنیم، نباید همیشه دنبال انجام کارهایی باشیم که منفعت شخصی دارن.

- وقتی کارمون راه افتاد نسبت به بقیه بی تفاوت نباشیم.

******

این حکایت رو دوست خوبم مصطفی برام تعریف کرد، وقتی که داشتم براش می گفتم چطور میشه تو نظر سنجی وبلاگی که روزانه حدود 40 تا بازدید کننده داره (و تقریبا بازدیدکننده ها همه غیر تکراری هستن) در طول هشت ماه فقط 60 نفر شرکت می کنن؟

خنده و گریه

مرد دانایی برای جمعی سخنرانی میکرد و جوکی برای حضار تعریف کرد.
همه دیوانه وار خندیدند. بعد از لحظه ای او دوباره همان جوک را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.
او مجدد جوک را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن جوک نخندید.
او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به جوکی یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟

+

تو زندگی هیچی غیر ممکن نیست!

اگه کسی بهت گفت که نمیتونی کاری بکنی ...


(برسد به دست comix)


ادامه مطلب ...