روزگار جوانی

نوشته های یک جوان در روزگار جوانی

روزگار جوانی

نوشته های یک جوان در روزگار جوانی

چطور مرشد عرفان شدید؟

چطور مرشد عرفان شدید؟

یک روز کنار خیابان نشسته بودم و فکر می کردم چه کنم. مردی از راه رسید و جلوی من ایستاد. خواستم از جلو من کنار برود، دستم را تکان دادم. او هم همین کار را کرد. فکر کردم چه بامزه! حرکت دیگری کردم و او هم از من تقلید کرد. شروع کردیم به آواز خواندن و هر ورزشی که بگویی انجام دادیم.

مدام احساس می کردم حالم بهتر است و از رفیق جدیدم خوشم آمده بود.

چند هفته گذشت، از او پرسیدم:«استاد بگو چه کار باید بکنم؟» او پاسخ داد:«اما من فکر می کردم تو مرشدی!»

نظرات 8 + ارسال نظر
سایه 1 مرداد 1390 ساعت 11:38 http://onlineshopping.eshopfa.biz/

مرسی جالب بود به سایت ما هم سر بزنید
http://onlineshopping.eshopfa.biz

سایه 1 مرداد 1390 ساعت 11:38 http://onlineshopping.eshopfa.biz/

مرسی جالب بود به سایت ما هم سر بزنید
http://onlineshopping.eshopfa.biz

دکتر خودم 1 مرداد 1390 ساعت 15:11 http://porpot.blogsky.com

رامین 1 مرداد 1390 ساعت 15:48 http://safarkarde.blogsky.com/

نوشته هات جالب بود جوان..
سلام

ممنون

فرناز 1 مرداد 1390 ساعت 19:43

خیلی جالب بود
حالا واقعی بود؟


البته از این اتفاقا برام افتاده ولی نه در این حد
از کارای ملانصرالدینه

احسان 2 مرداد 1390 ساعت 00:12 http://boosehayeasheghane.blogsky.com/

ممنون خیلی جالب و بامزه بود

دکتر خودم 2 مرداد 1390 ساعت 13:16 http://porpot.blogsky.com

امروز اینو دیدم، یاد پست تو افتادم :دی
http://www.entekhab.ir/files/fa/news/1390/5/1/9496_158.jpg


حلقه مریدانه دیگه

علی.م. 4 مرداد 1390 ساعت 12:55 http://hobnob.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد