روزگار جوانی

نوشته های یک جوان در روزگار جوانی

روزگار جوانی

نوشته های یک جوان در روزگار جوانی

گشنه بودم یا تشنه؟

رفتم تو آشپزخونه آب بخورم، مادربزرگم میگه: گشنته؟

میگم: نه، اومدم آب بخورم.

- چرا. گشنته.

- نه عزیز. فقط اومدم آب بخورم.

- چرا. گشنته. تو هر وقت میای تو آشپزخونه گشنته.

- :|


یه لحظه شک کردم برای چی رفتم تو آشپزخونه. گشنه بودم یا تشنه؟

جمله سازی

کلاس دوم و سوم ابتدایی یه درسی داشتیم به نام جمله سازی. سمت راست دفتر از بالا به پایین یه خط قرمز می‌کشیدیم و طرف راست خط کلمه می‌نوشتیم و سمت چپ با اون کلمه یه جمله می‌ساختیم.

یادمه هر وقت یه کلمه‌ای سخت بود و هیچ جمله‌ای براش پیدا نمی‌شد از جملات کلیشه‌ای استفاده می‌کردیم:

با کلمه فلان جمله بسازید: من کلمه فلان را در دفترم نوشتم. (!)

با کلمه بهمان جمله بسازید: آقای معلم به ما گفت با کلمه بهمان جمله بسازید. (!)

بعد می‌رفتیم پای تخته و جملاتمون رو با صدای بلند برای بقیه می‎خوندیم.

قیافه‌ی معلم بعد از شنیدن جمله‎های ما دیدنی بود:  و 

و ما هم سوت زنان محل حادثه رو ترک می‎کردیم: 


پی‎نوشت:

داشتیم غذا می‎خوردیم که یاد گذشته افتادیم و هر کس یه خاطره تعریف کرد. اونقدر خندیدیم که نفهمیدیم چی خوردیم. بنابراین نصیحت من به شما جوانان این است که خنده را قبل از خوردن غذا استعمال کنید، چون شنیده‎ایم خندیدن اشتها را زیاد می‎کند.

درسنامه

پیشنهاد می کنم به سایت درسنامه سر بزنید و از دوره های آموزشی رایگان موجود در سایت استفاده کنید. مخصوصا دوره کوتاه وبلاگ نویسی، دوره مبانی امنیت در کامپیوتر و اینترنت و اگر کاربر تازه وارد جیمیل هستید دوره استاد بزرگی ایمیل و جیمیل.

کار با درسنامه بسیار راحته و آموزشها و آزمونها به ایمیل شما فرستاده میشه!

خب...

19 روز. آستانه تحملم همین‌قدر بود!

حالا دیگر نه لاشخوری هست که زل بزند توی چشمم و فکرم را بخواند و نه قورباغه‌ی بزرگی که بخواهد آن زبان چسبناکش را پرت کند به طرفم (و من هم از ترس اینکه می‌خواهد مرا بخورد هی جاخالی بدهم و بپرم این طرف و آن طرف – شاید فکر می‌کند من غذای رژیمی هستم، و با خوردن من کوچک‌تر خواهد شد!)

البته نه اینکه لاشخور و قورباغه وجود نداشته باشند، هستند، ولی حساب کار دستشان آمده و دیگر این طرف‌ها پیدایشان نمی‌شود.

بعد از این اتفاقات تصمیم گرفتم دستی به سر و روی این وبلاگ بکشم. یک توت فرنگی (که تازه و جوان است) گذاشتم آن بالا تا هم دلم آب بیفتد و هم یک تناسبی با روزگار جوانی داشته باشد. آن لوگوی خندان (که کمی هم ترسناک بود) به آلبوم خاطرات پیوست و جایش را به لوگوی فعلی داد که نه قهقهه می‌زند و نه ترسناک است. بعضی از لوازم غیر ضروری هم دادم نمکی برد.

همه چیز تغییر کرد جز آن اینترنتی که می‌خواستم اینترنت شود. در این مورد هم اخیرا یاد گرفتم که در هیچ شرایطی استعفای خودم را اعلام نکنم و با قدرت و پررویی تمام راهم را ادامه دهم.

شروع می کنم

بالاخره چنگ در گردن آن لاشخور انداختم و بعد از خفه کردنش می خواهم آن قورباغه زشت و بزرگ را هم قورت بدهم. به خاطر همین مدتی در انظار عمومی (از نوع مجازیش) ظاهر نخواهم شد. نمی دانم این مدت چقدر طول بکشد، یک هفته یا یک سال. فقط این را می دانم وقتی برمی گردم که بشود اسم این اینترنت را گذاشت اینترنت.

ولی مطمئنم که این آخرین پست روزگار جوانی نیست.