روزگار جوانی

نوشته های یک جوان در روزگار جوانی

روزگار جوانی

نوشته های یک جوان در روزگار جوانی

غول مرحله آخر

فردا امتحان آئین نامه و شهری گواهینامه دارم. رسیدم به غول مرحله آخر. دعا کنید همین دفعه اول قبول بشم.

معلم من آقای مشفق

دلم برای 9 سالگیم خیلی تنگ شده. کلاس سوم ابتدایی معلمی داشتیم به نام آقای مشفق. تنها سالی بود که روزها برای رفتن به مدرسه لحظه شماری می‎کردم و فکر می‎کنم همه همکلاسیهایم هم در آن زمان همین طور بودند. اولین سالی بود که آمده بود به مدرسه ما، سال بعد هم رفت جای دیگر. آن سال مثل برق و باد گذشت، زودتر از آنچه که فکرش را می کردم. حالا فقط خاطره آن سال در ذهنم مانده. شعر و ترانه خواندن آقای مشفق در دقیقه های آخر کلاس، زنگ ورزش و فوتبال بازی کردنش با ما، معما گفتن و بازیهایی که سر کلاس به ما یاد میداد و رفتاری که با دانش آموزانش داشت، او را تبدیل کرده بود به یک معلم دوست داشتنی. از همان معلمانی که همیشه در فیلمها و سریالهای ایرانی بودند و جایشان در مدرسه خالی بود. از همانهایی که نه تنها به درس بلکه به همه زندگی دانش آموزش توجه داشت.

آقای مشفق برای من تصویر یک معلم نمونه است.


آقای مشفق! نمی دانم الان کجایی، واینکه آیا هنوز معلمی یا نه؟ نمی دانم چند نفر با شنیدن کلمه معلم به یاد تو می افتند؟ نمی دانم با رفتارت چند نفر را عاشق شغل معلمی کردی؟ اصلا نمی دانم هنوز من را یادت هست یا نه؟ اما امیدوارم در پناه حق موفق و سلامت باشی. روز معلم مبارک آقای مشفق!

دنیای این روزای من

این روزها حال و هوایم آفتابی نیست. نه می توانم از روزگار خودم بنویسم و نه برای مطالبی که دوستان می نویسند و می خوانم نظر بدهم. این چند خط را هم نوشته ام برای دوستانم تا بدانند هر چند در نوشتن کم کار شده ام اما مطالبشان را می خوانم و بهشان سر می زنم.


پی نوشت:

یک ساعت طول کشید تا همین سه خط را نوشتم!


نقاب من

ای بازیگر گریه نکن ما هممون مثل همیم

صبا که از خواب پا میشیم نقاب به صورت میزنیم.

یکی معلم میشه و یکی میشه خونه بدوش

یکی ترانه ساز میشه یکی میشه غزل فروش.

کهنه نقاب زندگی تا شب رو صورتهای ماست

گریه های پشت نقاب مثل همیشه بی صداست...


یادم باشد اگر قرار است نقابی به صورتم بزنم بهتر است آن نقاب، صورت خندان مطرب باشد.


آخ که من چقدر آهنگ نقاب سیاوش رو دوست دارم.

چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن

و چه تلخ است لذت را "تنها" بردن، و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن، و چه بدبختی آزار دهنده ای ست "تنها" خوشبخت بودن، در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است، در بهار هر نسیمی که خود را بر چهره ات می زند یاد "تنهایی" را در سرت زنده میکند، "تنها" خوشبخت بودن خوشبختی ای رنج آور و نیمه تمام است، " تنها" بودن، بودنی به نیمه است، و من برای نخستین بار در هستی ام رنج "تنهایی" را احساس کردم.
دکتر علی شریعتی

پی نوشت:
این را نوشتم برای خودم که زمانی خیلی دوست داشتم تنها باشم، تنهای تنها. فقط با خودم.