رفتم تو آشپزخونه آب بخورم، مادربزرگم میگه: گشنته؟
میگم: نه، اومدم آب بخورم.
- چرا. گشنته.
- نه عزیز. فقط اومدم آب بخورم.
- چرا. گشنته. تو هر وقت میای تو آشپزخونه گشنته.
- :|
یه لحظه شک کردم برای چی رفتم تو آشپزخونه. گشنه بودم یا تشنه؟
کلاس دوم و سوم ابتدایی یه درسی داشتیم به نام جمله سازی. سمت راست دفتر از بالا به پایین یه خط قرمز میکشیدیم و طرف راست خط کلمه مینوشتیم و سمت چپ با اون کلمه یه جمله میساختیم.
یادمه هر وقت یه کلمهای سخت بود و هیچ جملهای براش پیدا نمیشد از جملات کلیشهای استفاده میکردیم:
با کلمه فلان جمله بسازید: من کلمه فلان را در دفترم نوشتم. (!)
با کلمه بهمان جمله بسازید: آقای معلم به ما گفت با کلمه بهمان جمله بسازید. (!)
بعد میرفتیم پای تخته و جملاتمون رو با صدای بلند برای بقیه میخوندیم.
قیافهی معلم بعد از شنیدن جملههای ما دیدنی بود: و
و ما هم سوت زنان محل حادثه رو ترک میکردیم:
پینوشت:
داشتیم غذا میخوردیم که یاد گذشته افتادیم و هر کس یه خاطره تعریف کرد. اونقدر خندیدیم که نفهمیدیم چی خوردیم. بنابراین نصیحت من به شما جوانان این است که خنده را قبل از خوردن غذا استعمال کنید، چون شنیدهایم خندیدن اشتها را زیاد میکند.
19 روز. آستانه تحملم همینقدر بود!
حالا دیگر نه لاشخوری هست که زل بزند توی چشمم و فکرم را بخواند و نه قورباغهی بزرگی که بخواهد آن زبان چسبناکش را پرت کند به طرفم (و من هم از ترس اینکه میخواهد مرا بخورد هی جاخالی بدهم و بپرم این طرف و آن طرف – شاید فکر میکند من غذای رژیمی هستم، و با خوردن من کوچکتر خواهد شد!)
البته نه اینکه لاشخور و قورباغه وجود نداشته باشند، هستند، ولی حساب کار دستشان آمده و دیگر این طرفها پیدایشان نمیشود.
بعد از این اتفاقات تصمیم گرفتم دستی به سر و روی این وبلاگ بکشم. یک توت فرنگی (که تازه و جوان است) گذاشتم آن بالا تا هم دلم آب بیفتد و هم یک تناسبی با روزگار جوانی داشته باشد. آن لوگوی خندان (که کمی هم ترسناک بود) به آلبوم خاطرات پیوست و جایش را به لوگوی فعلی داد که نه قهقهه میزند و نه ترسناک است. بعضی از لوازم غیر ضروری هم دادم نمکی برد.
همه چیز تغییر کرد جز آن اینترنتی که میخواستم اینترنت شود. در این مورد هم اخیرا یاد گرفتم که در هیچ شرایطی استعفای خودم را اعلام نکنم و با قدرت و پررویی تمام راهم را ادامه دهم.